«سئللر، سولار، شاققيلدييوب آخاندا»
🌱
اطراف زنجان (سهرین)
۴ فروردین ۱۴۰۴
.
🔹 آدمی در هر حالتی که هست سرّ او مشغول حق است، و آن اشتغال ظاهر او مانع مشغولی ِ باطن نیست. همچنان که زنی حامله در هر حالتی که هست، در صلح و جنگ و خوردن و خفتن، آن بچه در شکم او میبالد و قوّت و حواس می پذیرد و مادر را از آن خبر نیست. آدمی نیز حامل آن سرّ است، وَ حَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظلوما جهولاً .
📚 فیه مافیه | مولانا
🔹 اسپینوزا با بصیرتی هرچه تمامتر مدتها پیش از فروید استدلال کرد که این احساس عادی و معمولی ما که خود را موجوداتی مختار میدانیم، خیالی بیش نیست و از آن جا ناشی میشود که اکثر اوقات از علل واقعی کارهایمان آگاهی نداریم و کسب این آگاهی از راه تفکر میتواند به ما آزادی ببخشد نه به این معنا که ما را عاملی به راستی آزاد سازد بلکه به ما ژرفبینی و فهم میدهد تا بتوانیم با عالم به گونهای که هست کنار آییم [...] ولی در عین حال برعکس فروید، او گفت بیمعناست که انسان ذهنش دائم مشغول مسائل شخصی خودش باشد چون اینها دلواپسیهای ناچیز است، باید آنها را در چارچوب کل چیزها نگریست، آنگاه متوجه میشویم که چه اندازه بیاهمیتاند و این کمک میکند تا آنها را تاب آوریم. این تصویر اسپینوزا که زندگی را باید از چشم ابدیت دید به یادماندنی است.
📚 سرگذشت فلسفه، ص ۹۴
امروز به اعتبار شناسنامه، پنجاه ساله شدم ... ۱۱۲ روز جلوتر!
هرگز حکمت این کار پدر، گرفتن شناسنامهای ۱۱۲ روز جلوتر از خودم را ندانستم ... کاری که مسیر زندگی مرا تغییر داد؛ به خاطر نبودن فرصت کنکور دوباره در سالی که بسیاری از همکلاسیهایم فرصت داشتند دوبار کنکور بدهند، در رشته دوستداشتنیتری در دانشگاهی بهتر قبول شوند بدون آن که ناگزیر باشند، سربازی بروند؛ فرصتی که آن سالها برای من نبود ... و چقدر طول کشید تا قانون عوض شد.
از صبح پیامک پشت پیامک تبریک تولد میرسد از بانک و فروشگاه و فلان ... سرد و بیروح، بیشوقی ...
آه ای "نیم قرن"؛ حالا من رسماً تو را دارم ...
.
عکس را چند روز پیش، بیهوا، همکاری گرفت.
امام جماعت جوان مسجد، بین دو نماز در تجلیل از حسن نصرالله گفت: همانطور که قرآن گفته یهودیان سختترین دشمنان ما هستند؛ حسن نصرالله هم در راه مبارزه با آنان شهید شد.
بعد از نماز در حیاط مسجد گفتم: حاج آقا! حرف ناراحتکنندهای زدید؛ اول: چرا ادامه آیه را نخواندید که میگوید: نزدیکترین دوستانتان، مسیحیان هستند؟ چون میدانید با اوضاع روزگار و میل اکنون شما سازگار نیست؟ چون میدانید بیکمک مسیحیان، صهیونیستها به اینجا نمیرسیدند؟ دوم چرا یهود و صهیونیسم را تفکیک نمیکنید؟ ما کلی هموطن یهودی داریم. یکی کردن یهودیت و صهیونیسم همانی است که اسرائیل میخواهد.
به تعارف یا جدی ولی محترمانه، نقدهایم را پذیرفت و گفت: اصلاح میکنم.
X
ترجمه کامل آیه ۸۲ سوره مائده:
يهوديان و مشركان را دشمنترين مردم نسبت به مؤمنان [مسلمانان] میيابى، همچنين مهربانترين مردم را نسبت به مؤمنان [مسلمانان] كسانى میيابى كه میگويند ما مسيحى هستيم، اين از آن است كه در ميان ايشان كشيشان و راهبانى [حقپرست] هستند و نيز از آن روى است كه كبر نمیورزند. (ترجمه خرمشاهی)
پریشب برای دومین بار “شمال از شمالغربی”هیچکاک را دیدم؛ بدون سانسور.
عادت دارم بعد از تماشای فیلم، صفحه ویکیپدیای فیلم را بخوانم و بیشتر بدانم کارگردان یا بازیگراناش، اگر فیلم قدیمی بوده، کجایند و بعدتر چه کردند و شدند؟ به یک جور خراشیدن زخم میماند؛ برای درک گذر بیرحم و بیمحابای رودخانه زمان از کنار خودم که فقط به تماشا نشستهام، از کنار همه آن چهرههای روشن و چشمهای درخشان ...
در "شمال از شمالغربی" زنی که مامور ویژه است و در یک گروه جاسوسی نفوذ کرده. دل مردی را میبرد که ناخواسته و بیربط وارد داستان شده ... نقش این زن را “اوا ماری سنت” بازی کرده؛ ۶۵ سال پیش. آن مرد "کری گرانت" شهیر است که بیشتر از ۳۸سال قبل (سال ۱۳۶۵) از دنیا رفته است.
"اوا ماری سنت" هنوز زنده است و بیشتر از ۱۰۰سال عمر دارد.
دارم فکر میکنم عمر زیاد با یاد و خاطرهها و فقدانهای پرشمار، با زمانی که بیوقفه دور و پرت میکند تو را، چه رنجی بزرگی میتواند باشد؛ بسیار دلتنگکننده؛ «زمان مثل رودی از کنارش میگذرد و در اتاق کوچکش چشم انتظار مینشیند، مثل جانوری اسیر طلسمی اهریمنی.» (+)
پ.ن: همیشه حواسم بود به عمر طولانی ابراهیم گلستان بعد از فروغ؛ حس میکردم گلستان دارد تقاص چیزی را پس میدهد؛ اینکه توانست راه بیاید یا نیاید، نقل دیگریست.
.
سوم) سر خلبان میهن سلامت.
«مرد تنها میداند که زمان سیاه مثل رودی از کنارش میگذرد. حالا دیوار بلند و سیاه تنهایی او را محصور کرده. حصار تنگتر میشود و در هم میفشاردش و گریزی نیست و نهال سرطانی خاطره در اندرونش ریشه دوانده و صدها چهره فراموش شده و دههزار روز رفته را یادآور میشود، تا این که تمام زندگی همچون رویا غریب و تباه مینماید. زمان مثل رودی از کنارش میگذرد و در اتاق کوچکش چشم انتظار مینشیند، مثل جانوری اسیر طلسمی اهریمنی. به گوشش میرسد از دور صدای زمزمهوار زمین پهناور و احساس میکند که از یادها رفته، که با گذر رود توانش از تنش رخت میبندد، که کل زندگانیاش هیچ و پوچ است. نشسته آن جا منگ و اسیر در قفس تنهایی و احساس میکند که توانش رفته و قدرتش پژمرده است دیگر.
سپس ناگهان روزی بیهیچ دلیلی روشن، ایمان و باورش به زندگی در طغیانی خزنده به او باز میگردد و او را با نیرویی فرحبخش و شکستناپذیر تعالی میبخشد و در عظیمترین دیوار جهان دریچهای میگشاید و همه چیز را هیبتی از جنس درخشندگی فناناپذیر میبخشد. او که حالا به شکلی معجزهآسا التیام یافته و به خویشتن خویش دلگرم گشته بار دیگر در امر پیروزمندانه آفریدن غوطهور میشود. تمام توان گذشتهاش را باز مییابد: میداند آنچه را میداند، هست آنچه هست و یافته آنچه را یافته و حقیقتی را که در دل دارد بیان میکند. اداش میکند حتی اگر تمام جهان انکارش کند، به آن شهادت میدهد حتی اگر میلیونها تن فریاد برآورند که دروغ است.»
تامس ولف
جستار "مرد تنهای خدا"
ترجمه امین مدی
**
.
پ. ن ۱: تیتر، دعای من است، جمله من است.
پ. ن ۲: امروز، ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، «درختها رفته بودند» یک ساله شد.
یکی از دغدغههای بهجای نظام در مواجهه با “استکبار آمریکا”، چگونگی تصور و قضاوت ملتهای مستضعف جهان از کارنامه این مواجهه ۴۶ ساله است که آیا در مبارزه با “شیطان بزرگ” احتمال پیروزی هست، حتی وقتی تمام منابع یک کشور صرف آن شده است؟ در تحلیل عقیدتی-سیاسی و نه لزوما نادرست، شکست نظام اسلامی در این تقابل یعنی افزایش ضریب “مستکبریت” آمریکا و سرخوردگی ملتهایی که امیدوار به شکستن شاخ آمریکا، با موج اسلامخواهی سیاسی شیعه خمینی، بودند! نظام سطح ارزیابی این کارنامه را اما تا حد انجام یا عدم مذاکره پایین آورده و اصل انجام مذاکره را که یکی از روشهای عادی در دیپلماسی است، معادل تحمل تحمیل آمریکا معرفی کرده (یعنی شکست در برابر آمریکا)؛ راهبردی که شرایط بسیار وخیم اقتصادی، نارضایتی گسترده عمومی و فشار رو به تزاید تحریمها ادامه آن را بسیار زیانبارتر از همیشه نشان میدهد ولی شواهد حاکیست همچنان قضاوت ملتهای مستضعف جهان و تصور و وعده پیروزی بر “استکبار” در آیندهی که معلوم نیست کی فرا میرسد، ترجیح دارد.
نتیجه قطعی نهایی این نزاع پرهزینه نامعلوم است اما یک چیز قطعی است: مردم کنونی ِ ایران بسیار تحتفشارند و ناتوان از تغییر.
شاید اگر خروجی این تقابل، تامین آرامش و آسایش ایرانیان در عین حفظ استقلال در مواجهه با نظام سلطه بود، میشد به پایان استکبار و امیدواری "ملتهای ستمدیده" امیدوار بود ... و آیا اساسا نزاع ملتهای ستمدیده سر نداشتن آرامش و آسایششان نیست که مقصرش را استکبار دانستهاند؟
ما چهار نفر بودیم در یک سلول کوچک. دو سال مانده به انقلاب. میگفتند هر چهار نفر ما را اعدام خواهند کرد ... یکی از همسلولیها میم را میشناخت. قوم و خویش بودند. خبر تصادف ماشین در فرانسه و مرگ میم را از او شنیدم. او که خودش رفتنی بود ... باورم نمیشد ... میم؟ رفت؟
... و من
گوزنی که میخواست
با شاخهایش قطاری را نگه دارد.
- غلامرضا بروسان
[این عکس غلامرضا بروسان است و همسرش، گویا هر دو به نماز ایستادهاند؛ میان درختانی. مجله اندیشهپویا در ش۹۳ این عکس رو منتشر کرده. بروسان، همسر شاعرش و دخترشان، ۱۵ آذر ۹۰ در سانحه رانندگی از دنیا رفتند.]
**
اگر مُردم
بر میگردم
و تو را چون رودخانهای از نمک مینوشم
**
به بروسان، شعرها و روایت مرگش که فکر میکنم، دلم سخت ِ سخت میگیرد.
من اگر مُردم، کلمات مرا فراموش نکنید.
ساقههایی که جان گرفتند، رفتند توی گلدانها، ساقه و برگهای جدید آمدند داخل ظرفهای خالی از مرکّب.
جوهر سبزی که داخل شیشهها بود و با خودنویس رفته بود روی کاغذهایی که زیر دست من آمده بودند، انگار حالا در سبزی برگهای پوتوساند، برای جاودانگی ...
**
اول) در فضای سیاسی - اجتماعی کشور، نفرت ِ کور و نفرتپراکنی موج میزند؛ وعده اعدام و تیر چراغ برق و از این قسم تا بیحرمتی به گور نویسندهای که در غربت از دنیا رفته و دفن شده!
جنایتهای بزرگ از پس همین به هم رسیدن نفرتهای کور شکل میگیرد؛ نفرتی که قربانی خود را به دلیل انتساب به گروهی که دوستداشته نمیشوند انتخاب میکند.
اینکه وضعیت پیشآمده از جمله محصول انسداد سیاسی است (وقتی که بسیاری از مردم برای تخلیه انرژی خواستن یا نخواستن خود از راههای غیرخشونتآمیز (تحزب و انتخابات ِ موثر ِ بامعنا) بهحق یا ناحق ناامید شدهاند) دلیلی برای جدی نگرفتن عواقب بسیار وخیم این فضای ریشهکنی و مرگخواه نمیشود که در سایه آن ستمکاریهای مخوف توجیه میشود و عدالت، قربانی.
دوم) نویسنده کروات کتاب «آزارشان به مورچه نمیرسید» (They would never hurt a fly) به زندگی متهمان ارتکاب جنایت در جریان جنگ بوسنی پرداخته است؛ متهمانی که در دادگاه لاهه محاکمه شدند.
حاصل این جنگ چهارساله (از سال ۱۳۷۰)، ۲۰۰هزار کشته، دهها هزار زن و دختر تجاوزدیده، دو میلیون آواره و تبدیل یوگسلاوی به هفت کشور بود و البته نفرتی ماندگار.
نام کتاب نیز به روشنی نشان میدهد که نویسنده در پس نگارش این کتاب، میخواهد چه بگوید؛ «مگر میشود که جنگ آهسته و دزدانه به درون ما خزیده باشد؟ چرا متوجه نزدیک شدناش نشدیم؟ چرا کاری برای پیشگیری از این جنگ نکردیم؟»
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«اگر معتقدیم مرتکبان این جنایات هیولا هستند، به این دلیل است که میخواهیم تا آنجا که امکان دارد میان خودمان و آنها فاصله بیندازیم. کلا آنها را از جهان انسانی حذف کنیم. حتا تا آنجا پیش میرویم که میگوییم جنایات آنها غیرانسانی بوده است گویی پلیدی (درست مانند نیکی) بخشی از طبیعت انسان نیست و در پایان به این استنتاج میرسیم: جنایانی که این هیولاها مرتکب شدند از مردم عادی بر نمیآید، اما زمانی که شما به افراد واقعی که این جنایات را مرتکب شدهاند نزدیکتر میشوید، میبینید این استنتاج صادق نیست (...) هرچه بیشتر نگاهشان میکنی بیشتر در میمانی که آخر این پیشخدمتها، راننده تاکسیها، معلمها و روستاییها که روبهرویت نشستهاند چطور ممکن است مرتکب این جنایات شده باشند و هر قدر بیشتر متوجه میشوی که جنایتکاران جنگی میتوانند افرادی عادی باشند، بیشتر وحشت می کنی (...) درست به همین دلیل است که باید این شرایط خاص و واکنش افراد عادی به آن را بیشتر بشناسیم. به همین دلیل است که باید مرتکبان آن جنایات و شرایط منجر به ارتکاب آنها را بهتر بشناسیم (...) چه اتفاقی باید بیفتد که فرد عادی را وادارد تا همکار یا همسایه خود را همچون دشمن ببیند؟ (...) برای شروع ضروری است که به «عنصر منفور» نامی بدهند و دلایل موثری برای نفرت از او عرضه کنند. لازم نیست این دلایل منطقی باشند یا حتا لزوما حقیقت داشته باشند. مهمترین نکته این است که برای مردم باورپذیر باشند. این دلایل معمولا برپایه اسطورهها و تعصبات مردم برساخته میشود (...) حال که یک دهه از آغاز جنگ در بالکان میگذرد دیگر باید بپذیریم که این ما مردم عادی هستیم که زمینهساز این جنگ بودهایم و نه گروهی دیوانه. ما بودیم که جنگ را بدل به امری ممکن کردیم. ما همان مردمی هستیم که یک روز از سلام گفتن به همسایگانی که از قومی دیگر بودند سرباز زدیم؛ عملی که روزی دیگر برپاسازی اردوگاههای مرگ را میسر کرد.»
۳) اسلاونکا دراکولیچ در بخشی از کتاب به ماجرای محاکمه متهم صرب در قتلعام هفتهزار مرد مسلمان در سربرنیتسا پرداخته و نوشته:
«تا زمانی که محاصره سربرنیتسا شکست، ۱۰ سالی بود که ماشین تبلیغات صربی، به ویژه تلویزیون، دشمن (کروات، مسلمانان بوسنی و آلبانیاییها) را دیوگونه جلوه میداد. سقوط سربرنیتسا و کشتار جمعی متعاقب آن، فقط با زمینهسازی روانی درازمدت ممکن شده بود. تا سال ۱۹۹۵، دیگر مسلمانان برایشان تبدیل به غیرانسان شده بودند. بیشتر شبیه یهودیان در طول جنگ جهانی دوم. نابودی یهودیان نیز با گامهای کوچک، مانند مجاز نبودن به خرید گل از فروشگاه محلی، اصلاح مو در آرایشگاه یا سوار شدن به تراموای شهری، سرانجام آنها را روانه اتاق گاز کرد.» (ص ۱۹۰)
ما صبح روز شنبه، بیرون از پنجره را با چشمهایی که برق میزد تماشا کردیم؛ آسمان داشت بخت ِ سپید روی سر زمین میریخت، خوشحال بودیم ... و من عکس گرفتم!